هانوفر هنوز خیس است و در خیابانهای مهگرفتهاش، هنوز از آدمها چیزی جز یک جفت پا و از من، یک جفت پا و یک چمدان پیدا نیست.هانوفر را به مقصد فرانکفورت ترک میکنم. فرودگاه فرانکفورت جایی بود که من با نخستین نشانه فرهنگی مردم آلمان آشنا شدم؛ هرکس دری را باز میکند، آن را بلافاصله رها نمیکند؛ به پشت سر نگاه میکند و در صورتی که کسی با فاصلهای نزدیک قصد واردشدن داشته باشد، در را برایش نگه میدارد و نفر بعد هم به محض اینکه رسید، در را برای نفر بعدی نگه میدارد و این چرخه تا زمانی که کسی پشت سر وجود داشته باشد، متوقف نخواهد شد.
هواپیما از خاک آلمان برمی خیزد. چرخی روی فرانکفورت میزند. توی ابرها گم میشویم و خیابانهای تمیز و شیک شهرهای آلمان و آسمان آبی بزرگترین و پرماشینترین شهرهایش را زیر ابرها جامیگذاریم و پنج ساعت و نیم بعد، روی آسمان تهرانیم؛ فرودگاه مهرآباد. هنوز آدم جدیدی به غیر از مسافران هواپیما و کارکنان هواپیمایی ندیدهام. به همین خاطر هنوز باورم نمی شود در ایرانم. به اولین در شیشهای که میرسم، با خوردن در توی صورتم، از توهم، کاملا بیرون میآیم. دیگر کسی در را برای پشتسریاش نگه نمیدارد. به میدان آزادی که میرسم، کاملا به دیدن شهرهای آلمان شک میکنم؛ هوا را به زور میبلعم.هاله سیاهی روی شهر خیمه زده است و ماشینها یکنفس بوق میزنند.
راننده به قلب تهران میزند و لاییکشان، از کوچهپسکوچههای شهر، مرا به خانهام میرساند. توی تمام مسیر با ناباوری سطلهای جمعآوری مکانیزه زباله را نگاه میکنم؛ مثل اینکه بالاخره یکی از گزارشها کار خودش را کرده است.
تمام خیابانها و کوچهها صاحب سطل زباله مکانیزه شدهاند. حتی جالبتر از آن، اینکه ماشینهای شستوشو همه سطلها را مرتب میشویند اما با این همه، هنوز عادت گذاشتن آشغالها جلوی در خانهها، از سر مردم نیفتاده است.
در بیشتر سطلها یا باز است یا مردم آن را شکستهاند.
پیاده که میشوم، به تاکسیمتر خاموش راننده نگاه میکنم و چشم به دهانش میدوزم.
- چقدر باید تقدیم کنم؟ همون پنج هزار و پونصد یا پنج و هشصد؟
- بده! هر چی کرمته. بیشترم دادی، بده. جیب من و شما نداره. اصلا میخوای مهمون باش.
- پس مهم نیست چقدر بدم؟
- نه حاجی! هر چی کرمته.
- پس من 4هزارو500تومن بهتون میدم.
- چرا؟
- اول اینکه من با آژانس از در خونه تا فرودگاه رو با 3هزار تومن رفتم. دوم اینکه خودتون گفتین هر چی دوست داشتم بدم که این 4هزار و500 هم 1500تومن از چیزی که من دلم میخواست بهتون بدم، بیشتره.
- ببین واسه من بلبل زبونی نکن! اِخ کن بیاد. اون موقع که شما رفتی افغانستان، کرایه 3هزار تومن بود.
- اصلا من ترجیح میدم مهمون شما باشم.
ترمز دستی را میکشد و در یک چشمبههمزدن، در حالی که شلوارش را بالا میکشد، سینه به سینه من میایستد.
پیش از آنکه یقهام را بگیرد، دست میکنم توی جیبم و تنها اسکناسهای ایرانیام را که از 5هزار تومن تجاوز نمیکند، جلویش میگیرم.
- فقط پنج هزار تومن پول ایرانی دارم. این سکه 2یورویی رو هم بگیر، تو صرافی فرودگاه تبدیل کن؛ اینجوری هزار و خردهای هم بیشتر از کرایه خودت میشه.
پولها را میگیرد، زیر لب فحش میدهد و چند لحظه بعد، هنوز هم دارم به انتهای کوچه نگاه میکنم تا مطمئن شوم خطر مرگ کاملا دور شده یا ممکن است دور بزند و برگردد؛ خوشبختانه خطر مرگ کاملا دور شده است.
فردا در مترو تمام قولنجهایم بر اثر فشار میشکند و کفشمهایم تقریبا با خاک کف کفشهای مسافران یکسان میشود. به مأمورهای کنترل بلیت در متروهای آلمان فکر میکنم که اگر میخواستند بلیتهای مسافران را چک کنند، قطعا حتی نمیتوانستند از نفر مقابلشان کارت بخواهند چرا که باید اول کارت خودشان را از جیب بیرون میکشیدند که این کار در مترو ما تقریبا غیرممکن است. اینجاست که مطمئن میشوم توسعه باید فرایند بومی خود را طی کند.
به شهرداری میرسم. گزارش کارم را میخواهند. باید به شهردار نامهای بنویسم.